ای دل آخر یک دمی بیدار شو


یک زمان جویای وصل یار شو

ای دل آخر یک دمی بگذر ز جان


تا رسی اندر مقام لامکان

ای دل آخر یک دمی بگذر ز خود


تا رهی از ننگ و نام و نیک و بد

ای دل آخر بگذر از هر دو جهان


تا رسی در عالم عین و عیان

ای دل آخر بگذر از هر نیک و بد


حال در مانی ز عقل بی خرد

ای دل آخر بگذر از کون و مکان


چند بینی خویشتن رادر میان

ای دل آخر بگذر از حرص و هوس


تا نمانی اندر این ره باز پس

ای دل آخر بگذر ازکین و نفاق


تا نمانی در عذاب و در فراق

ای دل آخر بگذر از پندار و کین


تا رسی در قرب رب العالمین

ای دل آخر بگذر از جهل و گمان


تا ز نور عشق یابی صد نشان

ای دل آخر بگذر از سود و زیان


تا ز سودت برتر آید آن جهان

ای دل آخر بگذر از هستی و نیست


همچو برقی می رود در ره مایست

ای دل آخر بگذر از بخل و فساد


تا شوی در روز محشر شادشاد

ای دل آخر بگذر از بالا و پست


تا شوی در عشق جانان مست مست

ای دل آخر بگذر از خوف و رجا


تا نباشی در طریق ماجرا

ای دل آخر بگذر از قال و مقال


چند باشی در پی حال و محال

ای دل آخر بگذر از نقش و صور


چند باشی بت پرست ای بی خبر

ای دل آخر بگذر از راه گمان


چند باشی انرد این ره بدگمان

ای دل آخر بگذر از عقل فضول


چند باشی در پی رد و قبول

ای دل آخر بگذر از طامات خلق


چند باشی در پی حالات خلق

ای دل آخر بگذر از اسم و عمل


سر به باز و غوطه خور اندر وحل

ای دل آخر بگذر از راه ونشان


همچو مردان خدا شو بی نشان

ای دل آخر بگذر از لذاتها


تا بیابی لذتی بی منتها

ای دل آخر ترک کن گفتار را


تا بیابی عالم اسرار را

ای دل آخر ترک کن بیدار شو


آنگهی جویای وصل یار شو

ای دل آخر جان خود ایثار کن


پس برافکن پرده و دیدار کن

ای دل آخر خویشتن را کن فنا


تا بیابی در فنا عین بقا

ایدل آخر بگذر ای غیر خدا


احولی باشی چو بینی غیر را

غیر حق اندر جهان نبود پسر


بازشو اسرار بین صاحب نظر

غیر حق اندر دو عالم خود مبین


شک بسوزان و گذر کن در یقین

غیر حق اندر دو عالم نیست کس


در ره توحید این ارشاد بس

گر تو غیر حق ببینی در جهان


منکری باشی بسان کافران

گر تو غیر حق ببینی ای فقیر


هر زمان از جان بر آری صدنفیر

گر تو غیر حق ببینی ای فتا


در میان غیر گردی تو فنا

گر تو غیر حق ببینی ای جوان


میخ بر فرق تو باشد جاودان

گر تو غیر حق ببینی ای پسر


در قیامت حشر گردی کور و کر

گر تو غیر حق بینی در جهان


بازمانی از جمال جاودان